بایگانی شعرهای: سعدی
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
بستان و بده بگوی و بشنو
شبهای چنین نه وقت خواب است
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
من ز فکر تو به خود نیز نمیپردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداختهای
سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید
بندهام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد